-
روز هشتم
دوشنبه 12 اسفند 1398 00:51
مهد تعطیله و من غصه عالم به دلمه که نمیتونم کوچولوها رو ببینم. ایشالا که خودشون و خانواده هاشون سالم باشن . منم از فرصت استفاده میکنم و خونه تکونی خودم و مامانمو انجام میدم. ایشالا دم عیدی همه مشکلات حل بشن و دل مردم شاد بشه به حق مهدی فاطمه
-
روز هفتم
پنجشنبه 26 دی 1398 16:41
بیرون نا آروم و شلوغه اما تو خونه همه چی عادیه. هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و طبق معمول به کار و زندگیمون میرسیم. به امید خدا قراره این هفته بریم کیش تا برای عید خرید کنیم. میدونمزوده اما دمعیدی هم شلوغ میشه هم همسر دیگه وقت خالی نداره. شاید مامانمم با خودمون ببریم. راستی تو مهد یه دختر بچه کوچولوی ناز تو بخش نوباوه...
-
روز ششم
سهشنبه 12 آذر 1398 00:38
میخوایم خونه رو عوض کنیم. همسرمدتهاست داره برنامه ریزی و پس انداز میکنه تا بتونیم خونه بزرگتری بخریم. خدارو شکر بالاخره وامی که منتظرش بودیم جور شد و خونه مناسبم پیدا کردیم. اگه مشکلی پیش نیاد ایشالا تا عید خونه جدیدیم. دلم لک زده برای وسایل نو. اگه با من باشه کل وسیله هامو میریزم دور و همه رو نو میکنم.حیف که با من...
-
روز پنجم
یکشنبه 3 آذر 1398 20:24
امروز سالگرد ازدواجمون بود. همسرو با شام عالی و کیک خوشمزه حسابی سورپرایز کردم. قبلش یه طوری رفتار کرده بودم انگار اصلا یادم نیست وقتی اومد تو و تزئین خونه و کیک رو دید قیافه مهربونش دیدنی بود. دلم میخواست به خانواده ها هم بگم بیان اما بابام آنفلوآنزا گرفته و باید استراحت کنه. بابای محمد هم رفته بود کاشان و مامانش گفت...
-
روز چهارم
چهارشنبه 22 آبان 1398 19:24
این چند روز سرمون حسابی شلوغ بود. همسر از کربلا برگشت و یه روضه داشتیم . ایشالا که خدا قبول کنه. قسمت نشد منم باهاش برم به شدت سرما خورده بودم. ایشالا سال با همبریم بعد مامانم گفت اونم باهامون میاد. تو فاصله ای که نبود تولد مامانمو جشن گرفتیم. یه جشن دو نفره دلپذیر که کیکشم خودم پختم. دیگه...خبری نیست . سر کار میرم و...
-
روز سوم
چهارشنبه 17 مهر 1398 17:17
همسرم میخواد با همکاراش بره پیاده روی اربعین گروه مردونه ست اما دو سه تا از خانوما هم میان. همسر خیلی اصرار داره منم باهاشون برم. میگه اونا که بچه دارن و اذیت می شن، میان تو هم بیا دیگه. باید فکر کنم. لازمه یه ده روزی مرخصی بگیرم که نمیدونم بشه یا نه. البته از مرداد فقط ۲ روز مرخصی گرفتیم که اونم با آخر هفته کنج...
-
روز دوم
سهشنبه 16 مهر 1398 16:23
پاییز با همه قشنگیاش چرا انقدر دلگیره؟ صبحا که سر کار میرم و بچه مدرسه ایا رو میبینم، بدجور هوس بچگیامونو میکنم. روزای آروم و بی دغدغه ... روزای گله از تکالیف زیاد...سیبای زرد واسه تغذیه♥️♥️♥️ روزی میرسه که منم دست بچمو بگیرم و ببرمش مدرسه؟ میرسه؟؟؟ سعی میکنم به این چیزا فکر نکنم و خدارو به خاطر داشته هام شاکر باشم....
-
روز اول
یکشنبه 14 مهر 1398 16:05
من ستاره هستم. ۳۰ سالمه و ۵ ساله که متاهلم مربی مهد هستم و عاشق بچه هام. خودم تا به حال از نعمت مادر شدن محروم بودم اما خدا رو شکر میکنم که به واسطه شغلم باعث شد همیشه با بچه های نازنینی باشم که مثل فرزند دوسشون دارم. خیلی وقته که وبلاگای اینجا رو میخونم مخصوصا اونایی که نویسندشون کسانی با شرایط خودمن. خودمم قبلا یه...