امروز سالگرد ازدواجمون بود.
همسرو با شام عالی و کیک خوشمزه حسابی سورپرایز کردم.
قبلش یه طوری رفتار کرده بودم انگار اصلا یادم نیست وقتی اومد تو و تزئین خونه و کیک رو دید قیافه مهربونش دیدنی بود.
دلم میخواست به خانواده ها هم بگم بیان اما بابام آنفلوآنزا گرفته و باید استراحت کنه.
بابای محمد هم رفته بود کاشان و مامانش گفت دیر برمیگرده و تا برسه وقت شام میگذره.
راستش برای دعوت بقیه دل و دماغ نداشتم. هزینه شم زیاد میشد.
البته همسر هم منو با کادو سورپرایز کرد. یه پارچه چادری مشکی قشنگ ، همونی که دلم میخواد. همیشه چادر مشکی ساده رو به چادرای مدل دار ترجیح دادم. به نظرم قشنگیش یه چیز دیگه ست.
فعلا همسر رفته پایین جلسه ماهانه ساختمون و من از فرصت استفاده کردم اومدم اینجا بنویسم.
امشب میخوام ازفرصت استفاده کنم و به همسر بگم که دوباره میخوام درمان رو از سر بگیرم.
تو این دو سال تقریبا هیچ چیز اضافه ای نخریدم و همه حقوقمو پس انداز کردم . هر چند ارزش پولم خیلی پایین اومده که خدا باعث و بانیشو لعنت کنه اما باز خوبه یه بخشیشو طلا خریدم و ارزششو از دست نداده.
به امید خدا اگه همسرو راضی کنم از این ماه شروع میکنم.
اون که کلا قید بچه رو زده. میگه تو این جامعه بچه آوردنمون چیه. هر وقت از ایران رفتیم اونور یه فکری به حالش میکنیم اما به نظر من هر چه زودتر پیگیری و درمان کنم بهتره.
نذر کردم اگه فرجی بشه سال بعد که نمیتونم برم ایشالا دو سال بعد تو پیاده روی کربلا آجیل مشکل گشا بین زائرا پخش میکنم.
درسته بدون بچه هم زندگیمون خوبه. من تا ظهر تو مهد کار میکنم و باشگاه و خطاطی میرم اما بچه چیزیه که تا آخرین لحظه نمیشه ازش ناامید شد.
اونایی که تو حال منن میفهمن.
دقیقا بچه چیزیه که نمیشه ازش گذشت...ما هم بیخیالش شده بودیم اما نشد
این امیدی که ته دل آدمه نمیذاره ازش بگذریم.
سلام ستاره جان. خوبی؟
از آشناییت خوشحالم.
ببخشید که من دقیق یادم نیست جریانات زندگی و مشکلات بچه رو.
ایشالا بزودی زود خداوند لطفشو شامل حال همه ی اونهایی که دوست دارن مادر بشن بکنه از جمله تو.
از اینکه وبلاگ منو میخونی و پیگیری میکنی سپاسگزارم.
ایشالا اینجا خبرهای خوش ازت بخونم. لینکت میکنم
ممنونم عزیزم.
ان شاالله زندگی هممون پر از اتفاقات خوب باشه.