تک ستاره

ستاره هستم ۳۰ ساله ، متاهل و شاغل . اینجا از روزمرگی هام مینویسم.

تک ستاره

ستاره هستم ۳۰ ساله ، متاهل و شاغل . اینجا از روزمرگی هام مینویسم.

روز هشتم

مهد تعطیله و من غصه عالم به دلمه که نمیتونم کوچولوها رو ببینم.‌

ایشالا که خودشون و خانواده هاشون سالم باشن . منم از فرصت استفاده میکنم و خونه تکونی خودم و مامانمو انجام میدم. 

ایشالا دم عیدی همه مشکلات حل بشن و دل مردم شاد بشه  به حق مهدی فاطمه

روز هفتم

بیرون  نا آروم‌ و شلوغه اما تو خونه همه چی عادیه. هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و طبق معمول به کار و زندگیمون میرسیم. 

به امید خدا قراره  این هفته بریم کیش  تا برای عید خرید کنیم. 

میدونم‌زوده اما دم‌عیدی  هم شلوغ میشه هم همسر دیگه وقت خالی نداره. 

شاید مامانمم با خودمون ببریم. 

راستی تو مهد یه دختر بچه کوچولوی ناز تو بخش نوباوه  اومده  که  بهم میگه مامان :(

  هم پر از عشق و شوق میشم و هم  غم دنیا به دلم‌میشینه. 

کلی باهاش تمرین کردم که بگه خاله یا ستاره اما مامان میگه .

اعتراف میکنم‌منم بیشتر از بقیه بچه ها دوسش دارم اما نشون نمیدم که بقیه مربیا حساس نشن و مشکلی پیش نیاد. 

فکر میکنم‌ این اتفاق چه معنایی داره که بعد از سالها یه بچه تو مهد بهم‌مامان گفته؟ 

شاید یه نشونه خوبه... شاید یه امتحان الهی

خدایا راضیم به رضای تو  ♥️♥️♥️

روز ششم

میخوایم خونه رو عوض کنیم. 

همسرمدتهاست داره برنامه ریزی و پس انداز  میکنه تا بتونیم خونه بزرگتری بخریم. 

خدارو شکر بالاخره وامی که منتظرش  بودیم جور شد و خونه مناسبم پیدا کردیم. 

اگه  مشکلی پیش نیاد ایشالا تا عید خونه جدیدیم. 

دلم لک زده برای وسایل نو. اگه با من باشه کل وسیله هامو میریزم دور و همه رو نو میکنم.

حیف که با من نیس وپولشم نداریم

روز پنجم

امروز سالگرد ازدواجمون بود. 

همسرو با شام عالی و کیک خوشمزه حسابی سورپرایز کردم. 

قبلش یه طوری رفتار کرده بودم انگار اصلا یادم نیست وقتی اومد تو و تزئین خونه و کیک رو دید قیافه مهربونش دیدنی بود. 

دلم میخواست به خانواده ها هم بگم بیان  اما بابام آنفلوآنزا گرفته و باید استراحت کنه. 

بابای محمد هم رفته بود کاشان و مامانش گفت دیر برمیگرده و تا برسه وقت شام  میگذره.  

راستش برای دعوت بقیه دل و دماغ نداشتم. هزینه شم زیاد میشد. 

البته همسر هم منو با کادو  سورپرایز کرد. یه پارچه چادری مشکی قشنگ ، همونی که دلم میخواد.  همیشه چادر مشکی ساده رو به چادرای مدل دار  ترجیح دادم. به نظرم قشنگیش یه چیز دیگه ست. 

فعلا همسر رفته پایین جلسه ماهانه ساختمون و من از فرصت استفاده کردم اومدم اینجا بنویسم.

امشب میخوام ازفرصت استفاده کنم و به همسر بگم که دوباره میخوام درمان رو از سر بگیرم.

تو این دو سال تقریبا هیچ چیز اضافه ای نخریدم و همه حقوقمو پس انداز کردم . هر چند ارزش پولم خیلی پایین اومده که خدا باعث و بانیشو لعنت کنه اما باز خوبه یه بخشیشو طلا خریدم و ارزششو از دست نداده.

به امید خدا اگه همسرو راضی کنم از این ماه شروع میکنم. 

اون که کلا قید بچه رو زده. میگه تو این جامعه بچه آوردنمون چیه. هر وقت از ایران رفتیم اونور یه فکری به حالش میکنیم اما به نظر من  هر چه زودتر پیگیری و درمان کنم بهتره. 

نذر کردم اگه فرجی بشه سال بعد  که نمیتونم برم ایشالا دو سال بعد تو پیاده روی کربلا آجیل مشکل گشا بین زائرا پخش میکنم. 

درسته بدون بچه هم زندگیمون خوبه. من  تا ظهر تو مهد  کار میکنم و باشگاه و خطاطی میرم اما بچه چیزیه که تا آخرین لحظه نمیشه ازش ناامید شد. 

اونایی که تو حال منن میفهمن. 

روز چهارم

این چند روز سرمون حسابی شلوغ بود. همسر از کربلا برگشت و یه روضه داشتیم . ایشالا که خدا قبول کنه. 

قسمت نشد منم باهاش برم به شدت سرما خورده بودم. ایشالا سال با هم‌بریم  بعد مامانم گفت اونم باهامون میاد. 

تو فاصله ای که نبود تولد مامانمو جشن گرفتیم. یه جشن دو نفره دلپذیر که کیکشم خودم پختم. 

دیگه...خبری نیست . سر کار میرم و برمیگردم. پخت و پز و هفته ای ۳ روز بعد از کارم میرم ایروبیک و دو روز هم خوش نویسی .

شبا با همسر فیلم میبینیم و گاهی میریم تو پارک محله پیاده روی میکنیم. تو سرمای شبای  پاییزی  لبوی داغ تو پارک میچسبه .

فعلا که روزگار بر وفق مراده ایشالا همیشه همینطور باشه. 

دلم میخواد اینجا چند تا دوست پیدا کنم. وبلاگ های قدیمو چندتاییشو آدرسشو یادم رفته چند تایی هم  انگار حذف شدن. 


 

روز سوم

همسرم میخواد با همکاراش بره پیاده روی اربعین

‌گروه مردونه ست اما دو سه تا از خانوما هم میان. همسر خیلی اصرار داره منم باهاشون برم. میگه اونا که بچه دارن و اذیت می شن، میان تو هم بیا دیگه.

باید فکر کنم. لازمه یه ده روزی مرخصی بگیرم که نمیدونم بشه یا نه. البته از مرداد فقط ۲ روز مرخصی گرفتیم که اونم با آخر هفته کنج کردیم و رفتیم اصفهان. 

به خاطر کربلا احتمالا قبول کنن. باید قبلش با کمک  مربی صحبت کنم ببینم اون جای من میمونه یا نه. 

اگه نرفتم این چند روزو میرم خونه مامانم. دو تایی کلی حرف داریم برای گفتن. 

ایشالا هر چی به صلاحه. 

روز دوم

پاییز با همه قشنگیاش چرا انقدر دلگیره؟ 

صبحا که سر کار میرم و بچه مدرسه ایا رو میبینم، بدجور هوس بچگیامونو میکنم.

روزای آروم‌ و بی دغدغه ... روزای گله از تکالیف زیاد...سیبای زرد واسه تغذیه♥️♥️♥️

روزی میرسه که منم دست بچمو بگیرم و ببرمش مدرسه؟

میرسه؟؟؟

سعی میکنم به  این چیزا فکر نکنم و خدارو به خاطر داشته هام شاکر باشم. 

زندگی با هر مشکلی بازم قشنگیاشو داره.

سفر و  موسیقی و  خانواده خوب

خدایا به خاطر داده و نداده ات شکر 

روز اول

من ستاره هستم. ۳۰ سالمه و ۵ ساله که متاهلم

مربی مهد هستم و عاشق بچه هام. خودم تا به حال  از نعمت مادر شدن  محروم بودم اما خدا رو شکر میکنم که به واسطه شغلم باعث شد همیشه با بچه های نازنینی باشم که مثل فرزند دوسشون دارم. 

خیلی وقته که وبلاگای اینجا رو میخونم مخصوصا اونایی که نویسندشون کسانی با شرایط خودمن. 

خودمم قبلا یه وبلاگ  و چند تا دوست داشتم  که یه بار تو اوج ناامیدی بعد از سقط حذفش کردم. 

حالا  دوباره مینویسم  چون خیلی حرفا هست که نه میتونی به نزدیکانت  بگی و نه توانشو داری که بریزی تو دلت. 

باید نوشت تا سبک شد. 

به امید خدا منم دوباره مینویسم. 

به امید خبرای خوب

خدارو چه دیدیم ..شاید خبری از مادر شدن